شهید محمدجعفر بذری
محمدجعفر بذری نام پدر : عباس نام مادر : نجیبه شانه بندپورطبری تاریخ تولد : 1339/10/1 تاریخ شهادت : 1365/12/14 محل شهادت : شلمچه گلزار : شهدای معتمدی کربلای پنج
زندگی نامه شهید جعفر بذری
«جعفر» در یکی از شبهای جمعه ماه آذر 1339 در «بابل» به دنيا آمد. پدرش «عباس»، شغل آزاد داشت؛ و مادرش «نجيبه»، خانه دار بود.
جعفر در يك خانواده اي وابسته به اهل بيت(ع) بزرگ شد. مراقبت مادر و دقت پدر در حلال و حرام و تربيت بچه ها، او را به جايي رساند كه در اوج جواني، به دنبال كمال رفت. او قبل از سنّ مدرسه، قرآن را نزد ملّاي محل، به طور كامل فرا گرفت.
در هفت سالگی به دبستان «صبوري» زادگاهش راه یافت. او بعد از پايان دوره راهنمايي در مدرسه سعيدالعلما»ی بابل، وارد هنرستان «نوشيرواني» این شهر شد و در رشته برق دیپلم گرفت.
جعفر که با آموزههای دینی و توجه والدین پرورش یافته بود، در ادای واجبات و مستحبات میکوشید و از انجام محرمات دوری میکرد. به گفته پدر، «جعفر به نماز جمعه بسيار اهميت مي داد. يك موتور خريده بود که همه هفته، مادرش را با خود به نماز جمعه مي برد.» ارادتش به اهل بیت(ع) نیز، بهگونهای بود که همواره از سیره این بزرگان در کسب کمال و معرفت انسانی بهره میگرفت.
جعفر از همان دوران نوجواني كه هم زمان با پيروزي انقلاب بود، راهش را شناخت و در جريان مبارزه با رژيم پهلوي، خط مشي خود را مشخص كرد. از اینرو، با مبارزان پيرو خط امام و بچه هاي انقلابي و مردم ايران همراه شد.
بعد از انقلاب، با مسئوليتي كه در بسيج به عنوان مسئول نيروي انساني داشت، تلاش زيادي در جهت جذب جوانان و پيوستن آن ها به ارتش بيست ميليوني در مقاطع مختلف انجام داد.
او در ابتدای دوره سربازی، به تربت حیدریه رفت. بعد به تهران آمد و به خدمت سربازي اش در يگان زميني پايان داد.
او در 12/4/61 به عضويت سپاه پاسداران در آمد و دوره آموزشي خود را در پادگان المهدي چالوس به اتمام رساند.
خبرهاي جنگ و تهاجم حزب بعث عراق، او را بي تاب حضور در جبهه براي دفاع از كشورش كرده بود. براي همين، با اينكه در دانشگاه و در رشته الهيات قبول شده بود، امّا براي هميشه درس را رها کرد و با حضور در عملیات رمضان، دچار جراحت شد.
جعفر از مهر 1362 الی 30 آبان همین سال، جهت انجام ماموریت، در لبنان به سر برد.
او از سال 1363 الی 1364 نیز، بارها در میادین نبرد با دشمن در کشور حضور یافت.
او در 12/2/65 در جبهه اشنويه، بر اثر اصابت تركش مجروح شد.
دوستش «ابراهيم فتحي» میگوید: «من جعفر را خوب مي شناسم؛ خيلي با هم بوديم. او در شمار آن دسته از جواناني بود كه راهش را خوب میشناخت. او تا آخرين لحظه عمرش، در حال سرزنش نفس و تأديب روحش بود. وقتي در بين بسيجيان حرف مي زد، همه را شيفته خود مي كرد. داراي بيانی صريح و قاطع بود. در برابر ناملايمات، سر خم نمي كرد و نسبت به مسائل دنيوي بي اعتنا بود. تمام كارهايش را براي رضاي خدا انجام مي داد. لبخندش را هرگز فراموش نمي كنم. هرگز دنبال مسئوليت نبود و دلش مي خواست همیشه در جبهه باشد. او اهل خودسازي بود و ما در فكر خود بودیم.»
دستگیری از خانوادههای شهدا و جمعآوری کمکهای مردمی، از جمله فعالیتهای او در جبهه فرهنگی به شمار میرود.
و سرانجام، جعفر در 14/12/65 طی عمليات كربلاي 5 در منطقه شلمچه، مصادف با شهادت امامهادي(ع) بر اثر اصابت تركش به بدن، به ديدار معبود شتافت. پيکر پاكش نیز، با وداع همسرش «حوریه خورشیدی» و یادگارانش «رضا جعفر و سجاد»، در آرامگاه «معتمدي» زادگاهش به خاك سپرده شد. هم او که «دفاع از وطن را دفاعی در جهت سربلندی اسلام می دانست و معتقد بود که باید در این راه قدم بردارد تا دشمنان را نابود کند.»
*********
نحوه شهادت برادران شهید جعفر و ناصر بذری
جعفر توی زندگیش به روضه های حضرت زهرا (س) حساس بود و وقتی روضه علی اصغر (ع)خوانده میشد صدای ناله ناصر بلند میشد.
جالب اینجاست در وسط عملیات دو برادر کنار هم بودند که خمپاره از آتیش دشمن در بینشان منفجر میشه.
ترکش ها هم میدونن به اذن الله به کی بخورند و به کجا بخورند.
ترکشی به اذن الله به پهلوی جعفر میخوره که به روضه های حضرت زهرا (س) حساس بود و ترکشی به حنجره ناصر میخوره که به روضه های شه زاده علی اصغر (ع) ارادت خاصی داشت.
******
یک گلوله دو برادر بابلی را آسمانی کرد
منو برادرام در جبهه های مختلف بودیم ولی هیچ زمانی باهم در یک منطقه نبودیم ولی در اسفند سال ۶۵ این فرصت پیش اومد باهم در هفت تپه بودیم. قبل از عملیات فرصتی پیش اومد و جعفر و ناصر تصمیم گرفتند به مرخصی برن منو هم همراهشون به اجبار بردن. سه روز در بابل بودیم. باهم قبل از عملیات کربلای ۵ مرحله سومش برگشتیم. گردان ما که حمزه سیدالشهدا(ع) بود، رفت خط سوم شلمچه و بچههای گردان ویژه شهدا هم فرداش اومدن پیش ما.
ناصر و جعفر در جنگ با هم رقابت بامزه ای داشتن، جعفر به شوخی میگفت تجربه جنگی من بالاتره و با هم کل کل میکردند.
یادم است ناصر به من گفت نادر بند حمایلم را کیپ کن، جعفر گفت یک نظامی که بند حمایلش رو یکی دیگه صفت کنه بدرد جنگ نمیخوره. بعد از کمی گفت و گو سوار کامیون شدند و رفتن. آخرین صحنهای که از هردوشون به یاد دارم، این است که به علامت خداحافظی دستشون را تکون دادند و از من خداحافظی کردند.
شب شد و گردان ویژه رفت واسه عملیات. انفجارها خیلی زیاد بود. معمولا دقایق اولیه عملیات تلفات بیشتری داریم و بعد از حدود دوساعت معاون گردان ما اکبر خنکدار گفت بچهها آماده باشید بریم جلو. ما هم آماده شدیم و رفتیم منطقه عملیاتی کانال نونی.
چند تا شهید ومجروح رو اطراف دیده بودم . باید دنبال برادرانم میگشتم. هر شهیدی را که میدیدم یاد حضرت زینب(س) میافتادم. اصلا چرخیدن میون جنازه ها اونم به منظور پیدا کردن برادر کار ساده ای نیست. پیداشون نکردم. توی دلم گفتم ان شاءالله چیزیشون نشده واز رزمنده ها خبر داداشام رو میگرفتم که جواب درست حسابی نمی شنیدم.
رفتم داخل سنگر و نماز خوندم. اون موقع ۱۸ سالم بود. دوست صمیمی من مفید اسماعیلی اومد و گفت نادر برو فرمانده گردان کارت داره. با دلهره سمت سنگر فرمانده گردان حرکت کردم. فاصله ۳۰ متری رو ۲۰ دقیقه طول کشید که برسم .غلام اوصیا و اکبر خنکدار وتعدادی دیگه از بچه ها رو در سنگر فرمانده گردان دیدم. اکبر خنکدار گفت وسایلت رو را جمع کن برو. علتش را پرسیدم که گفت برادرت ناصر مجروح شده و باید برگردی. گفتم نمیرم، اما فرمانده اصرار کرد. وقتی باز هم مخالفت کردم، با گریه گفت جعفر شهید شده برو.
خبر شهادت جعفر خیلی اذیتم کرد. مثل یک بچه کوچولو بی اختیار بغل اکبر آقا رفتم وگریه می کردم. همه دلداریام میدادن. داخل سنگر داشتم گریه میکردم که یکدفعه شنیدم یکی گفت جعفر رو آوردن.
رفتم و دیدم تویوتایی دم سنگره. غلام اوصیا گفت جلوی نادر رو بگیرین. با حرفش بیشتر شک کردم و پریدم بالای تویوتا دیدم پشت.
تویوتا زیر پتو دوتا شهید است.سمت چپ پتو رو کنار زدم. دیدم جعفر است که پهلوی راستش مورد اصابت ترکش قرار گرفته. ۱۰ دقیقه بالای سر شهیدم گریه کردم. هنوز بدنش گرم بود.
بوی خاصی میداد. جعفر ۲۶ ساله بود و دو تا بچه داشت. بعد از شهادتش فرزند سومش به دنیا اومد.
یک شهید دیگه هم هنوززیر پتو بود که من چون سرگرم جعفر بودم ندیدمش. هنوز بالای تویوتا بودم و عاشقانهترین و برادرانهترین حرفها را به جعفر میزدم. دیدم بچه های گردان دور تویوتا رو گرفتن وهمه اشک میریزن. تصمیم گرفتم بچه ها رو بیش ازین اذیت نکنم . گفتم شهید بغل دستی رو ببوسم و بیام پایین پتو رو کنار زدم وصورتم رو نزدیک صورتش بردم تا ببوسمش ولی دیدم چقدر این شهید شبیه ناصره. همین لحظه بچهها که تمام حرکاتم را زیر نظر داشتند، گریه شون بیشتر شد. فهمیدم چیزی رو ازم پنهون میکنن. خوب نگاه به شهید کردم مخصوصا به موهای سیاه و صافش چشام اشتباه ندیده. اون داداشم ناصر بود. برادر بوی برادرش رو میشناسه. تنش رو بو کردم بوی خودش بود. دیگه چیزی نمیفهمیدم. و واقعا از پا افتادم. با بی حالی به دوستام گفتم شما که گفته بودید فقط جعفر شهید شده.
مثل دیوونه ها وسط دو تا شهید نشستم . توی این ۵ سال جنگ هیچکی حتی دوستای صمیمی من منو این حالت ندیدن. نادر بذری شلوغ ترین فرد گردان که همیشه سعی میکرد به همه روحیه بده حالا دیگه احتیاج داره یکی دیگه بیاد دستشو بگیره. موندن من دیگه به صلاح نبود چون بچه ها تضعیف میشدن. منو از پشت تویوتا پایین آوردن ویکی از بچه ها چندین بار زد توی صورتم تا از دست نرم. دیگه نفهمیدم چی شد. فرمانده ش گفت یک خمپاره وسطشون میفته وهردوتاشون با یک گلوله شهید میشن .
بعد از چند ساعت سر از هفت تپه در آوردم اونم چه هفت تپه ای. جای خالی دوستان وداداشام داشت منو خفه می کرد. رفتم تعاون گردان ویژه و دو تا ساک داداشام رو گرفتم و با ساک خودم سه تا ساک دستم بود که شبیه دیوونه ها تا بابل خودم رو رسوندم. توی کوچه ما سه تا ساک خودش واسه اهل کوچه روضه می خوند.
میون زن ها مادرم رو ندیدم تا رسیدم جلو درب خونه که یه دفعه مادرم پابرهنه چادر به کمر بسته اومد بیرون. منو وقتی با ساک های برادرام دید افتاد بغلم.. چند دقیقه در آغوش هم بودیم. بعد از چند روزیه جای امن اونم آغوش مادرم یک دل سیر گریه کردم.
مادرم سوالهایی از من کرد که منم جوابش رو با گریه میدادم. سوال کرد چطوری شهید شدن ؟ تیر خوردن ؟ ترکش خوردن ؟ و....منم جواب میدادم .همون جا بود که مادرم صفت ذوالجناح رو بهم داد. بعد از یک هفته شهدا رسیدن. اون روز بابل ۳۶ شهید تشییع شدن که دوتاش برادرانم بودن.
تاریخ شهادت ۶۵/۱۲/۱۴ ساعت ۲ صبح
راوی : نادر بذری
**********
فرازی از وصیت نامه
بدانید که امروز شما در معرض بزرگترین آزمایشات خداوندی قرار گرفتهاید. ما در قرآن داریم که خداوند منان در هر دورهای و در همه عصری و زمانی یک سلسله نعمتها و الطاف خویش را به عنوان آزمایش در اختیار آن امت قرار میدهد که تا آنها با آن نعمت چه بکنند، نعمتهای آزادی، رهبری الهی پیامبرگونه، آزادی تبلیغ دین خدا و بطور کلی زمینه پیاده شدن احکام خدا فراهم میگردد. اگر آن ملتها لیاقت پذیرایی و حفظ آن نعمتهای الهی را نداشتند خداوند منان آن الطاف را از دستشان می گیرد و آن ها را به همان رذالت و پستی و ذلت گذشته بر میگرداند؛ آنها را به مال خودشان واگذار می کند و به سراغ ملتهای دیگر و آزمایشات جدیدی میرود، ملت عزیز امروز ما در معرض آزمایش خداوندی با دادن نعمت رهبری امام امت، قرآن اسلام، آزادی قلم، بیان و غیره قرار داریم. نکند که خدای ناکرده لیاقت را از دست بدهیم، به دنبال رهبر عزیز باشیم.